از هر دری سخنی
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
شوری سنج اب اکواریوم
کمربند چاقویی مخفی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان از هر دری سخنی و آدرس ghahreman.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 15
بازدید کل : 11336
تعداد مطالب : 17
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

نويسندگان
رضا

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, :: 20:32 :: نويسنده : رضا

يک روز آموزگار از دانش‌آموزاني که در کلاس بودند پرسيد آيا مي‌توانيد راهي غير تکراري براي ابراز عشق، بيان کنيد؟ برخي از دانش آموزان گفتند: با بخشيدن، عشقشان را معنا مي‌کنند. برخي؛ دادن گل و هديه و برخي؛ حرف‌هاي دلنشين را، راه بيان عشق عنوان کردند. شماري ديگر هم گفتند: با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختي را، راه بيان عشق مي‌دانند. در آن بين، پسري برخاست و پيش از اين که شيوه دلخواه خود را براي ابراز عشق بيان کند، داستان کوتاهي تعريف کرد. يک روز زن و شوهر جواني که هر دو زيست شناس بودند، طبق معمول براي تحقيق بهجنگل رفتند. آنان وقتي به بالاي تپّه رسيدند درجا ميخکوب شدند. يک قلاده ببر بزرگ، جلوي زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود. شوهر، تفنگ شکاري به همراه نداشت و ديگر راهي براي فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک‌ترين حرکتي نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زيست شناس فرياد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه‌هاي مرد جوان به گوش زن رسيد. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اينجا که رسيد دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوي اما پرسيد: آيا مي‌دانيد آن مرد در لحظه‌هاي آخر زندگي‌اش چه فرياد مي‌زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوي جواب داد: نه، آخرين حرف مرد اين بود که، عزيزم، تو بهترين مونسم بودي. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود. قطره‌هاي بلورين اشک، صورت راوي را خيس کرده بود که ادامه داد: همه زيست شناسان مي دانند که ببر فقط به کسي حمله مي‌کند که حرکتي انجام مي‌دهد و يا فرارمي‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پيش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. اين صادقانه‌ترين و بي‌رياترين راه پدرم براي بيان عشق خود به مادرم و من بود.

 
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 18:1 :: نويسنده : رضا


يک روز کارمند پستي که به نامه هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي کرد متوجه نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا!
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه اين طور نوشته شده بود :
خداي عزيزم بيوه زني 83 ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد. اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چيزي نمي توانم بخرم. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم. تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن...
کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان 96 دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند...
همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت. تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيدکه روي آن نوشته شده بود: نامه اي به خدا!
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود:
خداي عزيزم. چگونه مي توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم فرستادي...
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند.

 
سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 23:6 :: نويسنده : رضا

مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است...

به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد.
به اين خاطر، نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...

« ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.

 

سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:

« عزيزم ، شام چي داريم؟ »

جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« عزيزم شام چي داريم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه کري؟! » براي چهارمين بار ميگم: « خوراک مرغ » !!

 
سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 22:12 :: نويسنده : رضا

 

در زمان هاي قديم، پادشاهي تخته سنگي رادر وسط جاده قرار داد و براي اينکه عکس العمل مردم را ببيند، خودش را جايي مخفي کرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از کنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي کردن که اين چه شهري است که نظم ندارد. حاکم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و.... با وجود اين هيچ کس تخته سنگ را از وسط راه بر نمي داشت. نزديک غروب, يک روستايي که پشتش بارميوه و سبزيجات بود، نزديک سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بودتخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناري قرار داد. ناگهان کيسه اي را ديد که وسط جاده وزير تخته سنگ قرار داده شده بود. کيسه را باز کرد و داخل ان سکه هاي طلا و يک ياداشت پيدا کرد.
پادشاه در آن يادداشت نوشته بود هر سد ومانعي مي تواند يک شانس براي تغيير زندگي انسان باشد.

 

صفحه قبل 1 صفحه بعد